پوپک دلش برای لانه اش تنگ شد. سعی کرد راه لانه اش را پیدا کند، اما مردم زبان او را نمی فهمیدند. در آن شلوغی، پوپک گل افتاب گردانی را دید شبیه همانی که در حیاط خانه اش بود. پوپک دنبال آفتاب گردان راه افتاد آفتاب گردان نشست. پوپک هم نشست. او نشسته بود. اما و...