گاهی بهاندازهای عصبانی میشویم که تنها آرزویمان این است که دیگران تنهایهان بگذارند! یک شب، پسر کوچولویی که همین آرزو را میکند، به آرزویش میرسد. وقتی از خواب بیدار میشود، خود را در یک جزیرهی کوچک مییابد که در آسمان شناور است و شگفتانگیزترین چیزها را در آنجا میبیند. طلوع و غروب ماه و رقص ستارهها در آسمان. ستارههای نورافشان پیش چشمان حیرتزدهاش به پرندههای سفید تبدیل میشوند! پسربچه که جادوی آسمان افسونش کرده است، چیز دیگری را در دل آرزو میکند. آرزویش این است که از این جهان زیبا سهمی هم به پدر و مادرش، و حتی به خواهر کوچولویش بدهد! کاش میتوانست به خانه برگردد…
کتاب کاش تنها نبودم