سرشار از امید، شوخ طبعی، و احساس.
یک داستان حیوانات فراموش نشدنی درباره دوستی، خانواده، خانه، و تعلق خاطر.
قصه ای جذاب درباره کودکی رها شده.
هرچه «تالی» بیشتر حرف می زد، «کوو» چیزهای بیشتری از حرف هایش می فهمید. «تالی» به او یاد داد چطور تخت را مرتب کند.
تخت، کلمه ای آسان بود، همان لانه ی انسان ها. بعد، گفت به زودی می روند مغازه ی دست دوم فروشی تا یک تخت سفری برای «کوو» پیدا کنند که «تالی» هم بتواند دوباره روی تخت خودش بخوابد.
«کوو» یاد گرفت بی اینکه آب بیرون بریزد از لیوان آب بخورد، ساندویچ کره بادام زمینی درست کند، دندان هایش را با صابون شیرین تمیز کند و دوش حمام را باز و بسته کند؛ و فهمید برخلاف آنچه اولین بار فکر کرده بود، دوش حمام شبیه رگبار و طوفان نیست.