دنباله ای شایان توجه.
کاوشی زیبا در مفاهیم خانه، خانواده، و عشقی که به تمام این ها ارزش و معنا می دهد.
رمانی فوق العاده مهیج در مورد قدرت التیام بخش عشق.
«پکس» می دوید. همیشه می دوید؛ تقریبا یک سال از آخرین باری که توی قفس افتاده بود می گذشت، اما ماهیچه هایش هنوز قفس را بـا آن دیواره های توری فلزی به خاطر داشت. با این حال، امروز صبح جور دیگری می دوید.
امروز می دوید چون از زیر زمین سفت و نمدمانند جنگل، از زیر لایه های برفی که به لطف سایه ی درختان کاج هنوز آب نشده بودند و از زیر لایه های یخی که مثل تور روی گودال های آب را پوشانده بودند، بویی بیرون می زد و شامه اش را پر می کرد؛ عطر بهار.
«پیتر» از رنده کردن چوب خوشش می آمد، شاید بیشتر از هر مهارت دیگری که موقع ساختن کلبه یاد گرفته بود. رنده از آن ابزارهایی بود که زور لازم داشت، مثل پیچ گوشتی نبود. برای رنده کردن باید تمام بدنش را به کار می گرفت. ابزار مردها بود، نه پسربچه ها.
من جلد اول این کتاب را خواندم غم گین بودش😪😪
کتاب فوق العاده و غم انگیزی بود 😔 مچکرم از نویسنده
به نظر منم