ویل را نگاه می کنم که روی صندلی کنار من می نشیند. آن را عقب می کشد تا مطمئن شود فاصله ایمن را رعایت کرده. نگاه جدیدی که دقیقا نمی شناسم چشمانش را پر می کند. نگاه تمسخرآمیز یا طعنه زننده ای نیست، کاملا آزاد است، صادقانه است. آب دهانم را به سختی قورت می دهم و سعی می کنم احساساتی را که در حال فوران اند سرکوب کنم. اشک چشمانم را پر می کند. آرام شروع می کند به آواز خواندن. مثل بچه ها می زنم زیر گریه: «از این جا برو. عین احمق ها شدم.» و با پشت دستم اشک هایم را پاک می کنم و سرم را تکان می دهم. …
اگر قرار باشد بمیرم، می خواهم واقعا زندگی کنم.
من از زندگی بدون اینکه واقعا زندگی کنم خسته ام.
همه در این جهان هوای وام گرفته شده را تنفس می کنند.
اگر امسال چیزی به من آموخته باشد، آن چیز این است که اندوه می تواند فرد را نابود کند.