فرانکلین میتواند شنا کند و زیرآبی برود. او بلد است توپ را خیلی خوب شوت کند. میتواند خودش را از میلهها بالا بکشد. اما فرانکلین مشکلی دارد. او بلد نیست بدون چرخهای کمکیاش دوچرخهسواری بکند. او خیلی دوست دارد دوچرخهسواری بکند اما بدون چرخهای کمکیاش همیشه زمین میخورد. دوستان فرانکلین هم مثل او به دوچرخههایشان چرخهای کمکی بسته بودند. اما آنها بهزودی یاد گرفتند چگونه بدون آن چرخها دوچرخههایشان را برانند. فرانکلین از اینکه نمیتواند بهخوبی آنها دوچرخه براند، ناراحت میشود و از ترس اینکه دوستانش او را مسخره کنند، به خانه میرود. در خانه از مادرش میخواهد که چرخهای کمکیاش را باز کند تا او بار دیگر بدون آنها تمرین بکند اما باز هم زمین میخورد و توی باغچه میافتد. فرانکلین میگوید دیگر هیچ وقت سوار دوچرخه نخواهد شد. مادرش او را تشویق میکند و از او میخواهد یک بار دیگر امتحان کند. او به فرانکلین میگوید یادگرفتن دوچرخهسواری زمانبر است. مادرش حتی به این اشاره میکند که دوستان فرانکلین بلد نیستند بهخوبی او شنا کنند یا توپ را شوت بزنند. فرانکلین به یاد میآورد که چقدر زمان برای یادگرفتن این مهارتها گذاشته بود. او مچبندها و زانوبندهایش را میپوشد و همراه با مادرش دوباره به تمرین دوچرخهسواری میپردازد. پس از بارها زمین خوردن و دوباره بلند شدن او موفق میشود بدون چرخهای کمکی دوچرخهاش را براند! فرانکلین با خوشخالی پیش دوستانش میرود و مهارت جدیدی را که یاد گرفته به آنها نشان میدهد.
«فرانکلین دوچرخهسواری میکند» به مسئلهی متداولی میپردازد که برای کودکان بسیار اتفاق میافتد و آن، تسلیم نشدن و ناامید نشدن در مواجهه با سختیهاست. فرانکلین پس از مدتی ناامیدی، دوباره دست به کار میشود و یاد میگیرد که هر مهارتی یکشبه به دست نمیآید و برای بهتر شدن در کاری باید زمان زیادی روی آن صرف کرد. او همچنین یاد میگیرد هر چقدر هم کاری سخت باشد، با تمرین و تکرار و ناامید نشدن میتوان بر آن غلبه کرد و هر کسی با سرعتهای گوناگون مهارتی را یاد میگیرد.
کتاب فرانکلین دوچرخه سواری می کند