سینی خالی رو روی اپن گذاشتم و لحظه ای نگام روی سبد گل پدرام نشست. چقدر زیبا بود، دسته گلی از گل های مورد علاقة من. ناگهان متوجة جعبة کوچکی لابه لای گل ها شدم که به شکل زیبایی جاسازی شده بود. آهسته دست بردم و برداشتمش. جعبة جواهر بود و داخلش، خدای من، یه حلقة زیبا برای من، حلقة وصل من و...
از پله ها بالا دویدم. نه اون عاقل تر از این حرفا بود، اون این کارو نمی کرد! سریع خودمو رسوندم به پشت بوم، درش باز بود، دلم بی اختیار فرو ریخت. بالا دویدم و پا روی پشت بوم گذاشتم و با دیدن...
اشکام جاری شد، تو اون لحظه احساس می کردم که اونو برای همیشه توی مشت خودم اسیر کردم و برای همیشه به من تعلق داره.