دلهره و اضطراب تمام وجودم رو در برگرفته بود، توی دلم آشوب بود و فقط خدا می دانست توی اون لحظه چه حالی دارم. مدتی بود که پشت پنجره ایستاده و به خیابان بارون زد چشم دوخته بودم و انتظار می کشیدم، یعنی می اومد؟ این سوالی بود که مرتب توی ذهنم تکرار می شد و آرام و قرار رو ازم گرفته بود، اما یه حسی ، یه احساسی توی وجودم می گفت اون می یاد و خودشو هر طوری که شده می رسونه اما اگه احساسم بهم دروغ می گفت و اون نمی اومد چی! اگه نمی اومد و این انتظار تمومی نداشت چی ؟ وقتی به این فکر می کردم تردید به دلم چنگ می انداختت و رعشه ی خفیفی تمام وجودم رو در بر می گرفت. اگه اون منو نبخشیده باشه چی ؟ اگه نیاد و کمکم نکنه چی ! اگه نمی اومد جز این معنی دیگه ای نداشت ، اون منو نبخشیده و منو نمی خواد. نمی دونم چه طور وارد زندگی ام شد، نمی دونم چه ترفندی رو در پیش گرفت که بعد از مدتی جواب دادن به ایمیل ها و پیغاماش برام شد یه عادت ، یه عادت شیرین و دوست داشتنی.