یه وقتهایی آدم آرزو می کنه یه چیزهایی حتی تو ذهن خودش هم حک نشه. دستی بین موهام کشیدم و گفتم: کاملا باهات موافقم و این لحظه ها دقیقا از همون لحظه هاست که نباید تو ذهنت حک بشه. لبخندی زد و گفت: یه وقتهایی هم با این که اون خاطره های حک شده آزار دهنده است ولی بازم دوست داری باشن و بهشون فکر کنی. رومو ازش گرفتم و زل زدم به دریا و گفتم: فکر کردن به هیچ چیز آزاردهنده ای نمی تونه دوست داشتنی باشه. صداشو شنیدم که مصر و محکم گفت: هست. خیلی چیزها هست که حتی با وجود آزار دهنده بودنشون از نبودنشون بهتره. سری به دو طرف تکون دادم، دوباره به سمتش چرخیدم و زل چشم هاش گفتم: کاش می تونستم مثل تو فکر کنم. این جوری تحمل کردن دنیا خیلی آسون تر بود. گفتم و راه افتادم سمت دریا، همراهم شد. لحظه ای بعد سکوت رو شکستم: خوشحالم که داری می ری. خوشحالم که جواب همه ی (نمی شه نری هام) نه بوده. خوبه هربار ازت پرسیدم مصر و قاطع جواب منفی دادی. خوبه که داری می ری. خوبه که از من دور می مونی. خوبه که با این دوری از من محفوظ می مونی. مات نیم رخم شد. شاید این همه بی رحمی رو باور نمی کرد. لبمو با زبون تر کردم و ادامه دادم: به البرز گفته بودم نباید پیام به این سفر، نمی خواستم اینقدر بهت نزدیک باشم. نمی خواستم اینقدر بهم نزدیک باشی. گوش نداد. حریفش نشدم. تهش شد این. اینکه حالا یه سری خاطره هر چند کوچیک هست که با رفتنت می تونه آزار دهنده باشه. هم برای تو، هم برای من.