کیان گاهی زیر چشمی نگاهم می کرد و لبخند خفیفی می زد. خیلی وقت بود که با نگاه هایش مرا می پایید. پسر خوبی بود، درس می خواند. بر خلاف پدرش پسر باوقاری بود و بر خلاف مادر و خواهرهایش اصلا اهل قپی آمدن نبود. اما من هیچ حسی نسبت به او نداشتم یعنی برادرهایم کاری کرده بودند که احساساتم در نطفه خاموش شود. اعتماد به نفسم را از دست داده بودم. نبود مادرم و رفتن ناگهانی اش باعث این روحیه ی ضعیف بود.