اینبار دستش را آرام روی گونهی او کشید و زمزمه کرد: - وقتی به چشمهای تو نگاه میکنم، همهچیز دنیا از یادم میره. سر قاصدک پایین افتاد. امیر سر خم کرد و ادامه داد: - شب و روزمو با عشق تو میبافم. لبخندی شیرین صورت قاصدک را از هم شکفت و گونههایش به آنی ملتهب شد. امیر پرسید: - چرا هر روز قشنگتر از روز قبل میشی دختر؟ قاصدک سر بلند کرد و گفت: - چشمهای تو همهچی رو قشنگ میبینه. نگاه امیر دودو زد روی صورتش و گفت: - آخ که تو نمیدونی نگاهت هر بار چه انقلابی درونم به پا می کنه. نمیدونی!
یه جاهایی از داستان حقیقتا قشنگ بود یه جاهایی کمی لوس و مبتدی بود واقعا