چشمهایت مال من دست هایش را به هم سایید و لبخند شیطنت آمیزی بر لبش نشست.همیشه وقتی فکر پلیدی در سرش بود چشمانش به طرز عجیبی رنگ عوض می کردو برق می زد. آهسته گامهایش را بلند کرد.درست پشت دیواری که به پله ها منتهی میشد،ایستاد و نفس کشیدو دستش را روی سینه اش گذاشت و لبخند زد، تنش پشت دیوار پنهان ماند،اما سرش با زیرکی جلو رفت و درست کنار نرده های طلایی ،برشام را دید که با هیجان دست سارا را می فشاردو خودش را به او نزدیک می کند.تن سارا روی نرده ها خم شد و برشام به او نزدیکتر،حالا برشام کاملا به او چسبیده بود و نوک بینی او و سارا به هم ساییده می شد.خنده پهنای صورتش را گرفت و با شتاب از کنج دیوار بیرون پرید و در حالی که سوت می کشید پله ها را پایین رفت ،انقدر سریع که فرصت هیچ عکس العملی را به انان نداد .سارا و بر شام تنها توانستند سر بلند کنندو با ترس و وحشت او را تماشا کنند.وقتی مقابل آن دو رسید ،ایستاد ودستهایش را داخل جیب شلوارش کردو و گفت:
چیه چرا ترسیدین؟من که چیزی ندیدم...