نگاهی به ساعتش انداخت، درست یک ساعت و نیم از ظهر می گذشت، خورشید گرم تابستان انوار طلایی خود را روی زمین می پاشید. با دست عرق های روی پیشانی اش را پاک کرد، نور خورشید موجب می شد که چشمانش را تنگ کند، کیفش را روی شانه جابه جا کرد و با قدم های تندتری به سمت خانه شان گام برداشت و...