به نهال دلیل اصلی اینکه زندگی کنار دریا رو دوست نداشتم نگفتم، چون دلم نمیخواست برگردیم به عقب. دلم نمیخواست بحث گذشته دوباره بیاد وسط و اون پندار داغونی که هر شب با کابوس از خواب میپرید و خواب رو به چشمهای نهال هم حروم میکرد، به یادش بیاد. دریا رو واسه زندگی دوست نداشتم، چون شب دریا رو برعکس نهال، اصلا دوست نداشتم. منو یاد خیلی از کابوسهام مینداخت که وسط همین موجها بودن. دریا خیلی وقتها تو کابوسهام عزیزانمو ازم میگرفت. دیار رو وقتی قلمدوشم بود گم میکرد، نهال رو وقتی با لبخند دل به دریا زده بود و برام دست تکون میداد، تو خودش میبلعید، البرز رو میکشت و حتی فرناز رو. دریا رو دوست نداشتم، چون سالها پیش یکی از پررنگترین نقشها رو تو کابوسهام داشت. دریا رو دوست نداشتم، چون دیار عاشق دریا بود.