اندوه باکره , داستان اروند عزیزی ست. پسر مستند سازی که همراه با گروهش در جریان ساخت یک مستند با جلوه،تورلیدر و فعال در حوزه حقوق زنان، آشنا می شود. این فیلمنامه و آشنایی با شریفه دخترک بلوچ، زندگی هر دو را دستخوش تغییراتی عمیق می کند.
دامن بلند پرچین و دنباله دار لباس عروس روی زمین کشیده و نیم دوری دور خودش چرخیده بود. زیر باد پنکه ای که لک و لک کنان یک نیم دایره ی فر ضی را می رفت و بر می گشت تورهای سفید دوخته شده به چین های دامن بی قرار تکان می خوردند. یحیی چمباتمه زده بود جایی نزدیک لباس و از دالان تاریکی که یکی از پیچ های دامن ایجاد کرده بود ماشین کوچک قرمز رنگش را عبور میداد. حواسش بود سر و صدا نکند تا خانم فرهادی کلافه نشود.
خصوصا که ظهر گرمی بود و عرق در چین های گوشتالود غبغب خانم راه گرفته و بیشتر از همیشه بی قرارش می کرد. یک صندلی آنطرف تر مادرش نشسته بود. در یک روسری سبز با دسته های بلند که محکم زیر حلقش گره زده بود. مثل خانم فرهادی چاق نبود و غبغب نداشت. برعکس آنقدر ظریف و کوچک جثه بود که صورتش میان روسری و صدایش j لایه هایش گم شده بود. خانم فرهادی “دختر “می زد و هیچوقت عادت نداشت سلیمه را به اسمش صدا بزند…