بارانی سرمه ای رنگش را از تن خارج کرد و بی حوصله رو به روی فربد نشست. اخم ظریف و معناداری گوشه ی نگاه فربد بود. این نگاه را خوب میشناخت. نگاهی که صدها حرف نگفته با خودش همراه داشت. سرش را تکان داد و بی حوصله گفت: _چیه؟ فربد ابرو بالا انداخت. _حواست هست بدجوری داغون میزنی؟ اصلا شبا میخوابی؟ نمی خوابید.. هزار فکر و خیال و ده هزار دلشوره ی تلنبار شده در مغز رو به انفجارش.. مگر ممکن بود خواب و استراحت؟! فنجان حاوی نسکافه ی بی کیفیتش را مزمز کرد...