به سمت موتورم می روم. کلاه اضافی را از روی صندلی برمی دارم و سمتش پرت می کنم. با زور کلاه سنگین را میان زمین و هوا می گیرد اما تعادلش به هم می خورد و چند قدم عقب می رود. با آن پیراهن گلدار بلند و چشمان متعجبش مستقیم نگاهم می کند. _قول دادی اگه کاری رو که خواستی، بکنم بیای دیدن ننه جون! همان طور که به انگشتان کوچکش که با تردید دور کلاه می فشارد نگاه می کنم، پوزخندی می زنم و سر کج می کنم: ــاوکی ولی تضمین نمی کنم هیچ اتفاقی واسه ت نیفته. اون وقت دیگه قول و قرارمونم بی ارزش می شه. شایدم تو جون سالم به در بردی و فقط من مردم؛ که البته اون طوری زیادم بد نمی شه برات. میتونی به ننه جونت بگی نوه اش مرد و قال قضیه رو بکنی! با ترس جواب می دهد: ــ منظورت چیه؟! به موتورم اشاره می کنم: ــ دارم می گم به نفعته بی خیال شی و نخوای پشت من بشینی رو اون موتور. چون لحظه ای که حرکت کنیم؛ دیگه مسئولیت مرگ و زندگیت با من نیست!
عالی عالی البته همهی کتابهای مدیا جان عالی هستن و قلم ایشون قابل مقایسه با هیچکس نیست ، اگه دوس دارین پروانه ای بشید و ضربان قلبتون از هیجان بالا پایین بره هین لطف به خودتون کنید و کتاب بخونید
بسیار عالی.تبریک میگم به نویسنده کتاب بابت قلم خوبشون.بسیار لذت بردم از شخصیت پردازی عالی ارن و گلبهار
عالیه عالیه عالیه خسته نباشید قلم بی نهایت جذابی دارید.