لحنش پر بود از تلخی و تلخی اش به کام من هم سرازیر شد: - تو که چشم نداشتی هیچ کدومشون رو ببینی! چی شده حالا دلتنگ شدی؟ اخم کردم. من به هیچ بنی بشری اجازه نمی دادم با این لحن با من حرف بزند. حتی امیر! نباید ناراحتی اش را اینطور تخلیه می کرد. نباید به خودش اجازه می داد از هر ترفندی برای مجاب کردنم استفاده کند. با کمی چاشنی خشونت گفتم: - بس کن امیر حسین! من دارم می رم. تا چند ماه آینده هم نیستم. اصلا شاید حق با تو باشه و دیگه نخوام بیام. می خوام نفس بکشم! می خوام راحت باشم. این حق رو هم دارم. به هیچکس هم اجازه دخالت توی زندگیم رو نمی دم. من کارایی که به عهده ام بوده رو سپردم به شراره. تا چند ماهی لنگ نمی مونین، اما اگه برنگشتم ... وسط نطق غرایم داد کشید: - د تمومش کن دیگه! تو بی جا می کنی بر نگردی. هم آدرس مامانت رو دارم، هم خاله ت رو. می آم خر کشت می کنم برت می گردونم. همیشه از بحث فراری بودم. فرار از این که بحث کنم و طرف مقابل بر سرم فریاد بکشد. ترجیح می دادم علاج پیش از واقعه کنم. - بیش تر از این نمی خوام حرف بزنم. تمومش کن دیگه امیر حسین! خودش خیلی خب می دانست حال و روزم را. برای همین هم نفس عمیقی کشید و با صدایی که نسبت به لحظات قبل به میزان قابل توجهی ملایم شده بود گفت: - حداقل بذار بیام فرودگاه. تاکسی زرد رنگ را جلوی در می دیدم. خیلی وقت بود منتظر نگهش داشته بودم. داشت دیرم می شد. کلافه و عجول توی گوشی گفتم: - نیازی نمی بینم، فقط ... مواظب خودت باش. خداحافظ.
عالی بود واقعا یکی از بهترین کتاب هایی بود ک خونده بودم
خوب بود کتاب پر معنا و مفهومی بود