کتاب پرنده بهشتی

Parande Beheshti
کد کتاب : 16925
شابک : 978-9643729141
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 632
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 2009
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 7
زودترین زمان ارسال : 12 آذر

معرفی کتاب پرنده بهشتی اثر عاطفه منجزی

"پرنده بهشتی" رمانی است زیبا به قلم "عاطفه منجزی" که در آن داستان یک دختر دانشجو را تعریف می کند. دختر دانشجوی رمان "پرنده بهشتی" اسمش ساناز است و داستانش با بقیه ی دختران فرق می کند! دست کم او اینطور فکر می کند که زندگی و داستان او باید از بقیه متفاوت باشد. ساناز که تماما یک خیال پرداز است و در رویاها سیر می کند، می خواهد مشغول به کار شود. شغل مورد علاقه ی او نویسندگی است و ساناز در صدد است که یک داستان عاشقانه بنویسد. او می خواهد که داستان زندگی خودش را به رشته ی تحریر درآورد اما هرچه به زندگی خود نگاه می کند، چیز جالب و هیجان آوری در آن نمی بیند که بخواهد به وسیله ی آن، به داستانش آب و تاب و رنگ و رو ببخشد. این است که تصمیم می گیرد روند زندگی اش را به طور جدی متحول کند. اما چه می شود؟ برای او خواستگار می آید و تمام نقشه هایش نقش بر آب می شود!
خواستگار ساناز، پسری است که به طور اتفاقی او را در گل فروشی می بیند و از وی می پرسد که برای مراسم خواستگاری باید چه گلی خرید! خواستگار، پسر خوبی به نظر می رسد و اصل و نسب خوبی هم دارد اما ساناز خیالاتی، کله شق و ماجراجوی داستان "پرنده بهشتی" از "عاطفه منجزی"، قصد دارد به او جواب منفی بدهد. او می خواهد اول از هر چیزی، رمان عاشقانه اش را بنویسد و از آن جایی که معتقد است بدون تجربه ی عشق نمی توان رمانی عاشقانه و باورپذیر نوشت، پس باید در قدم اول خودش قدم در این مسیر گذاشته و عاشق شود.

کتاب پرنده بهشتی

عاطفه منجزی
متولد اردیبهشت ماه ۱۳۴۵ در شهر کوچک مسجدسلیمان،از پدری بختیاری تبار و مادری اصفهانی است. تحصیلات مقدماتی و متوسطه را در اصفهان گذرانده و در سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد و به تهران رفت. فرزندان دو قلویش در سال ۱۳۶۹ به دنیا آمدند که در حال حاضر پسرش علیرضا، در رشته ی کامپیوتر و دخترش نگین در رشته دارو سازی سر گرم تحصیل هستند. فرزندانش دو ساله بودند که تحصیلات دانشگاهی را در مقطع کارشناسی حسابداری شروع کرد و هم اکنون دانشجوی مقطع کارشناسی رشته ی روزنامه نگاری می باشد.
قسمت هایی از کتاب پرنده بهشتی (لذت متن)
نمی فهمیدم چرا آن قدر سست شده ام، نباید این قدر ضعیف عمل می کردم. وقتی دیدن اتومبیل بدون سرنشین شهاب آن طور مرا به هم ریخته بود اگر با خودش روبه رو می شدم چه بلایی به روزم می آمد؟ یعنی چه مرگم شده بود؟ آن قدر کلافه بودم که شیر روشویی را به زحمت بستم و همان جا کنار دیوار دست شویی نشستم و سرم را به آن تکیه دادم، چشم هایم به شدت می سوخت و فکری آزاردهنده به جانم افتاده بود! فکری که نمی خواستم باورش کنم. تمام این مدت تلاش کرده بودم که آن را ندیده بگیرم اما مگر می شد از خودم فرار کنم؟ دیگر میان من و سایه تفاوتی نبود، هردو عاشق بودیم و گرفتار عشق! خدای من! چرا نمی توانستم از این دام فرار کنم؟ نباید به این حماقت ادامه می دادم، این طور حماقت ها فقط از سایه برمی آمد، نه من!