اسفند و اسفندونه، اسفند سی و سه دونه، قضا به دور، بلا به دور، به حق این صاحب نور، مرغ زمین، مرغ هوا، جن و پری، آدمیزاد، بترکه چشم حسود، بترکه چشم بخیل... به حق شاه مردان؛ درد و بلا بگردان! بلور، منقل را برای بار آخر دور سر مرد جوان گرداند و تا جایی که نفس داشت، دودش را فوت کرد توی صورت او و ته مانده ی دود ها را هم با پر دستش به سویش روان کرد، مبادا ذره ای دود مفید اسپندش به اسراف هدر شود.از میان هاله ی دودی که صورت معین را گرفته بود، لبخندش محو و دور به نظر می رسید. تکانی خورد، دستی به جیب بغل کتش برد و با احتیاطی که همیشه موقع انعام دادن به بلور گریبانش را می چسبید، مبادا غرور زن مهربان را بشکند، آهسته تذکر داد: _ فقط چون دستم سبکه، وگرنه مقابل محبتای مادرانه ت هیچ ارزشی نداره مامان بلور! و اسکناس درشتی از جیب بغل کتش در آورد و میان انگشت های کار کرده و زمخت بلور جا داد، سری در مقابلش خم کرد و گفت: _ هر چند باید می ذاشتی از مجلس بر می گشتم بعدا این طور جشن دود برام می گرفتی... جای این همه دود و دمی که راه انداختی، دعای خیرت رو از من دریغ نکن! غروب جمعه ست، دعا مستقیم می ره به عرش خدا! باشه؟ بلور، بی معطلی منقل طلایی اسفند را که هنوز اندک دودی از آن متصاعد بود، گوشه ی کنسول مقابل در گذاشت. قرآنی را که از قبل گوشه ی دیگر کنسول آماده گذاشته بود، با ذوق و شوق برداشت، در آپارتمان جمع و جور معین را برایش باز کرد و طلبکارانه گفت: _ پس چی که حالا باید اسفند دود کنم؟! می ترسم از تنگ نظری بخیل و حسود شادومادمون چشم بخوره! منم بعد رفتنت، در رو قفل می کنم و راهی خونه م می شم... امروز که رفتنت با خودته و برگشتنت با خداست، اما گمون نکنم دیگه رویا خانم بذاره ما حتی رنگ شادوماد رو ببینیم! بیا برو مادر... دست خدا روی سرت که بالاتر از دستش دستی نیست! معین یقه ی کت خوش دوختش را توی آینه ی کنسول میزان کرد، دستی هم به گره کراواتش کشید و دو خط اخم نامحسوس همیشگی میان دو ابرویش جا خوش کرد. حیف که ناچار بود برای چنین شبی بعضی رسوم را مراعات کند، وگرنه او کجا و چنین اداها و تجمل گرایی هایی کجا! همان طور که آخرین نگاه خریدارانه را به خودش می انداخت، دستی به موهای قهوه ای روشنش برد تا از مرتب بودنشان مطمئن شود و در نهایت باز خط نگاهش را در آینه داد به تصویر بلور که کمی عقب تر از او کنار در ورودی ایستاده بود و با ملایمت گفت: _ پس شما هم بار و بنه ت رو بردار با هم بریم، لااقل تا ایستگاه اتوبوس می رسونمت... حرفش را برید، برگشت سمت زن میان سال و مردد پرسید: _مطمئنی دوست نداری توی نامزدیم شرکت کنی؟!... خودت می دونی به چه چشمی نگات می کنم و همیشه قدمت برام خیر و برکت داشته! بلور، به قرآن کوچک توی دستش که بالا گرفته بود تا معین از زیر آن رد شود، با سر اشاره زد: _ بیا برو مهندس، حالا کو تا شب عروسیت؟! امشب که فقط نامزدیته... نیت دارم ایشالا عروسیت خودم داریه دمبک دست بگیرم و تا خود سحر برات بزنم و بخونم! حالام بیا از زیر قرآن رد شو تا خیالم از شیش جهت راحت شه که دست صاحب همین کتاب سپردمت! تیرک چراغ برق پارکینگ، پناهگاه امنی به نظر می رسید. از جایی که کمین کرده بود، می توانست همه چیز را خوب خوب زیر نظر بگیرد. دو سر هدفون در گوشش بود. پشت به دیوارشرقی پارکینگ چمباتمه زده، زانوهایش را تنگ بغل گرفته و چانه اش با زانوها مماس شده بود. میان یکی از پنجه هایش، بطری آب نیم خورده ای به چشم می خورد و زیر لبی برای خود به همراه صدایی که در سرش می پیچید، فک می زد: _ ما تو رویا خونه ساخیتم/ حقیقت و دور انداختیم/ شما نجنگیدین و بردین/ ما جنگیدیم و باختیم! آه عمیق و پرتأسفی تا دهانش بالا می آمد که با سر رسیدن کاروان عروس و همراهانش، در دم فرو بلعید و تنش تکان سختی خورد! کمی آن طرف تر، مقابل ورودی تالار شماره ی (2 ) که بنا بود جشن در آن برگزار شود، ماشین گل زده ی عروس و داماد، توقف کرد. نگاهش مات بود به صحنه ی مقابل چشمانش و دست هایش بی اختیار به سمت گوش ها رفت و دو سر هدفون، آزاد و رها روی شانه هایش افتاد.نم نمک داشت لحظه ی موعود فرا می رسید! باید می دید و از درون می سوخت؟... نه که نمی سوخت! چرا بسوزد؟! آمده بود تا به قدر تمام سوختن هایش، بسوزاند... آتش بزند و خاکستر کند!
بسیاری از متون این کتاب گنگ نوشته شده اند ، این در حالی است که نویسنده میتوانست برای ترغیب خوانندگان از پیچیده نمودن بعضی از جملات خودداری نماید ، بنده تا بخش 7 را خواندم و از کتاب زده شدم و آن را کنار گذاشتم
سلام.واقعاکتاب عالیه
واقعا ارزش خوندن داره؟! کاش کسایی که خوندن خلاصه ای مختصر و مفید از ارزشمند بودن یا نبودنش در اختیار میذاشتن :( «مرور» ازش بنویسید. 💋
عالیه بخون...😌
هنوز اولشم نمیدونم چجوریه
فعلا ک نخوندم ولی میخوام قشنگ باشه