بچه که بودم دوست داشتم مثل آب باشم، همیشه جاری. هرجا می رم با خودم سرسبزی و طراوت ببرم. آب الگوی زندگی من بود؛ آبی که سرشار از پاکی و طراوته، زلاله، اون قدر زلال که آینه دختر روستایی می شه وقتی پشت گوشش گل زده. بچه ها موجودات عجیب اما دوست داشتنی هستند. دنبال مادیات نیستند، اگه صد تا گوشواره طلا هم داشته باشند باز اون دو تا گیلاس به هم چسبیده ای که به گوش می زنند به تمام طلاهای دنیا می ارزه. بچه ها مثل آب هستند سرشار از شادی، اما اگر جلوی حرکت این آب سد بشه، اگه اتفاقات دست به دست هم بدن که جلوی حرکت رو بگیرند اون آب تبدیل به مرداب می شه که دیگران حتی نمی تونند تحملش کنند.
به نیمرخش نگاه کردم. ادامه داد: شما خودتون رو نهر کوچک تنهایی می بینید که از همه دور افتاده، تنها، خیلی تنها، اما خبر ندارید که نهرهای کوچک تنهای دیگه هم پا به پای شما در حرکتند و در آخر همه به دریا می رسید؛ شما یک نهرید. امین یه نهر دیگه؛ مگه امین تنها نیست؟ مگه همه افراد خانواده تون تنها نیستند؟ اما همه تون دریا رو می سازید. یه دریای بزرگ به اسم خانواده که می تونید با دیگران بهش بپیوندید و از تنهایی در بیاین. اما مرداب بودن سخته، می دونی که تا آخرش تنها هستی تا وقتی خشک بشی.
صدایی از پشت سر شنیدم که می گفت: کمک نمی خوای؟ نزدیک بود از خوشحالی بال دربیارم فریبا بود گفتم: خدا شما رو از آسمون برای من فرستاد میشه به داداشت بگی وقتی می ره تو سالن مردونه به احمد بگه برای کمکم بیاد عمه ام پشت چراغ قرمز مونده.
فرزانه از خنده ریسه رفت و فرهاد که تازه به ما رسیده بود. گفت: این جا چه خبره؟ فریبا با لبخند برگشت و به او نگریست و گفت: عمه خانم پشت چراغ قرمز مونده و نمی تونه رد بشه پری خانم میگه وقتی می ری داخل به احمد آقا بگی بیاد کمکش. فرهاد گفت: پری خانم ما رو دست کم گرفتند من و مجتبی تخصصمون رو توی امداد و نجات گرفتیم بیا مجتبی که باید محموله ای به مقصد برسونیم.