هواپیما با صدا و تکان از زمین بلند شد. شهر ولنگ و واز تهران با خیابان های دراز و میدان های وسیعش برای چند لحظه ای زیر چشم بود. بعد همه چیز محو شد. فقط بیابان و آسمان از پنجره پیدا بود.
من آدم خیال پروری نیستم. نشستن توی هواپیما و پرواز از بالای ابرها مرا یاد عالم و زمین و زندگی و آسمان و ملکوت و هیچی نمی اندازد. تا آن جا که من می دانم هواپیما کوتاه ترین و سریعترین فاصله دو نقطه در مسافرت است. یک ساعت دیگر در آبادان پایین می آمدیم. از آبادان نیم ساعت طول می کشد تا با اتومبیل به خرمشهر بروم. مأموریتی داشتم و باید آن را انجام می دادم.
و حالا خسته بودم. چشم هایم را بستم و دست هایم را پشت سرم گذاشتم.
سر و صدایی چشمانم را باز کرد. یک خارجی از دستشویی هواپیما بیرون آمده و در را محکم به هم زده بود. قدش بلند، سرش تاس و صورتش لاغر بود. شکل مستر گراهام بود. معلم شیمی سابقم در دانشگاه مینه سوتا بود.
قیافه هایی هست که همیشه در مغز آدم باقی می ماند. به یاد مستر گراهام و بعد به یاد ایالت مینه سوتا افتادم. به یاد روزهایی افتادم که در آن آپارتمان زیرزمینی زندگی می کردم، و بعد یاد آخرین روزهای واشینگتن و قسمت های بد و تلخ آخرین روزهای امریکا... به دختر مهماندار گفتم یک بطری آبجو برایم آورد. آبجوی شمس خوبی بود و خستگی و گرسنگی و اثر شمس اعصابم را کمی کرخ کرد و دوباره سرم را تکیه دادم و خوابم برد.
صبح بود، داشتم می رفتم سرکار. سر چهارراه پهلوی و تخت جمشید پیچیدم دست چپ و رفتم به طرف خیابان ویلا. ترک های پرتقال فروش کنار خیابان پای دیوارها نشسته و پرتقال هایشان را با دستمال صیقل می دادند و برای مشتری ها ترگل ورگل می کردند. بچه مدرسه ای ها از هر طرف می رفتند مدرسه. اتوبوس های دو طبقه از مسافر تلنبار بودند. پاسبان ها دستهایشان را روی آتش جگرکی ها گرم می کردند. تهران داشت از خواب بیدار می شد. سگ ها از زیر پله ها می آمدند بیرون. اتومبیل را کنار دیوار پارک کردم و وارد عمارت شرکت شدم. آن سال، محل کمپانی امریکن آلمر در یکی از خانه های دوطبقه معمولی خیابان ویلا بود. حیاط جلو ساختمان پر از گل و چمن بود. دیوارها از شاخه های پیچ سبز پوشیده شده بودند. طبقه پایین شامل یک دفتر بزرگ عمومی و انبار و دفتر حسابداری و بایگانی بود. طبقه بالا مخصوص رئیس و معاونها و مشاورها بود. از اول آبان من یکی از مشاورها و معاون های رئیس بودم. ولی فکر نکنید که معاون ها و مشاورها شخصیت های بزرگی بودند. در حقیقت تمام خرکاری ها و مسئولیت ها و پادویی ها به عهده ما بود. این هم یک جور زندگی بود. باید پول در آورد.