کتاب کچل کفتر باز

Kachal Kaftarbaz
  • 15 % تخفیف
    49,000 | 41,650 تومان
  • موجود
  • انتشارات: ناک ناک
    نویسنده:
کد کتاب : 52777
شابک : 978-6226805537
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 48
سال انتشار شمسی : 1400
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

کچل کفترباز
Kachal Kaftarbaz
کد کتاب : 6033
شابک : 978-2000053422
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 40
سال انتشار شمسی : 1398
سال انتشار میلادی : 1967
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 4
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب کچل کفترباز اثر صمد بهرنگی

چه ها، بی شک آینده در دست شماست و خوب و بدش هم مال شماست. شما خواه ناخواه بزرگ می شوید و هم پای زمان پیش می روید. پشت سر پدرانتان و بزرگهایتان می آیید و جای آنها را می گیرید و همه چیز را به دست می آورید، زندگی اجتماعی را با همهٔ خوب و بدش صاحب می شوید. فقر، ظلم، زور، عدالت، شادی و اندوه، بی کسی، کتک، کار و بیکاری، زندان و آزادی، مرض و بی دوایی، گرسنگی و پابرهنگی و صدها خوشی و ناخوشی اجتماعی دیگر مال شما می شود. می دانیم که برای درمان ناخوشیها اول باید علت آن را پیدا کرد. مثلا دکترها برای معالجهٔ مریضهاشان اول دنبال میکروب آن مرض می گردند و بعد دوای ضد آن میکرب را به مریضهاشان می دهند. برای از بین بردن ناخوشی های اجتماعی هم باید همین کار را کرد. می دانیم که در بدن سالم هیچوقت مرض نیست. در اجتماع سالم هم نباید نشانی از ناخوشی باشد. ورشکستگی، زور گفتن، دروغ، دزدی و جنگ هم ناخوشیهایی هستند که فقط در اجتماع ناسالم دیده می شوند. برای درمان این همه ناخوشی باید علت آنها را پیدا کنیم. همیشه از خودتان بپرسید: چرا رفیق همکلاسم را به کارخانهٔ قالیبافی فرستادند؟ چرا بعضیها دزدی می کنند؟ چرا اینجا و آنجا جنگ و خونریزی وجود دارد؟ بعد از مردن چه می شوم؟ پیش از زندگی چه بوده ام؟ دنیا آخرش چه می شود؟ جنگ و فقر و گرسنگی چه روزی تمام خواهد شد؟

کتاب کچل کفترباز

صمد بهرنگی
صمد بهرنگی در ۲ تیر ۱۳۱۸ در محله چرنداب در جنوب بافت قدیمی شهر تبریز در خانواده‌ای تهی‌دست چشم به جهان گشود. پدر او «عزت» و مادرش «سارا» نام داشتند. صمد دو برادر و سه خواهر داشت. پدرش کارگری فصلی بود که بیشتر به شغل زه‌تابی (آنکه شغلش تابیدن زه و تهیه کردن رشته تافته از روده گوسفند و حیوانات دیگر باشد) زندگی را می‌گذراند و خرجش همواره بر دخلش فزونی داشت. برخی اوقات نیز مشک آب به دوش می‌گرفت و در ایستگاه «وازان» به روس‌ها و عثما...