روزبه کتری را به برق زد و همان طور سیخ و سنگ خیره شد به آن! افکار موذی تمام مسیر کاشان تا خانه، مغزش را جویده بود! جویده و جویده و تف کرده بود در صورتش!... عذاب وجدان داشت می کشتش! چرا درست همین روزها که کیوان مصمم شده بود سروسامان بدهد به زندگی اش. کیوان جوان تر بود! تازه نفس تر. تجربه قبلی نشان می داد که کیوان عاشق شود از دل و جان مایه می گذارد برای عشقش. برای اولین بار طی عمر سی و چهار ساله اش بدون فکر و نسنجیده تصمیم گرفته بود! برای اولین بار طی عمرش خطر را حس کرده بود آن هم این همه نزدیک. برای اولین بار طی عمرش خودخواهانه تصمیم گرفته بود...
دختر نگاه از مرد مسنی گرفت که پشت میز نشسته بود و داد به مرد سن و سال داری که این طرف، در عرض میز نشسته بود و با سماجت برای پیدا کردن لااقل یک حاجی، پرسید: شما چی؟ شما رو میتونم حاجی صدا بزنم؟ … مرد لبخندی روی لبش نشست و گفت: هر جور راحتی منو صدا بزن، اما عزت الله خان رو حاجی صدا نزن، حساسه بنده خدا!
اسم حاجی، عزت الله خانه؟ چقدر جالب! من عاشق بازیگری آقای انتظامی ام، همینو میتونیم به فال نیک بگیریم … حالا که همه چیز خوب و خوشه یه نگاه به این قالی بندازید، اصلا انگار داره حرف میزنه با آدم … عزت الله خان چینی به ابرو انداخت و خواست چیزی بگوید که مثل چند بار قبل، گوشی اش خروس بی محل شد و دختر جوان حرص آلود و پنهانی از عرت الله خان پوف کشید.
جانم آقا جون! … باشه دیگه، یه بار گفتی! … باشه، حواسم هست! باشه، سفارش تاج گل هم دادم برای مادر هادی و بعدازظهر در مسجد تحویل میدن … باشه آقا جون … باشه … باشه … معلوم بود خود عزت الله خان هم کلافه شده بود از دست سفارش هایی که میشنید … لا به لای دستوراتی که از ان سمت خط می شنید نگاهی به دوستش انداخت و …