کتاب پنجره ی جنوبی

panjareye jonoubi
کد کتاب : 56048
شابک : 978-6222600570
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 820
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2021
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 7
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب پنجره ی جنوبی اثر معصومه بهارلویی

درست روز بعد از مراسم دفن مادرش، زار و زندگی‌اش را به امان خدا رها می‌کند و با دلی داغدار و پیشانی که مهر ننگ خورده، می‌رود به نقطه‌ای دور، در دل جنگل‌های سوادکوه!… چندماه بعد از آن روزی که تهران و خانه‌اش را برای همیشه ترک کرده، در یک روز بارانی و سرد زمستانی، در دل سیاه اتاقک نمور موسسه گل و گیاه، “نهالی” به زندگی‌اش قدم می‌گذارد که قرار است رنگ سبز بزند به روزهایش بی‌خبر از این که سمت دیگر ایران، کسی بال بال می‌زند تا دستش به او برسد! شب و روز ندارد تا ردی از او پیدا کند و بعد پاسخ تمام سوال‌هایش را بشنود! سوال‌هایی که خواب شب و آرامش روز را حرامش کرده است، مردی که نمی‌داند از درد بی‌غیرتی بنالد یا از درد دوری!…

کتاب پنجره ی جنوبی

معصومه بهارلویی
معصومه بهارلویی در زمستان سال 59 در خانواده‌ای اصالتا جنوبی و پرجمعیت به دنیا آمد. او پس از ورود به دانشگاه بنا به دلایلی مجبور به انصراف از تحصیل شد. اما پس از وقفه‌ای شش ساله در رشته تاریخ، در دانشگاه الزهرا به ادامه تحصیل پرداخت.
قسمت هایی از کتاب پنجره ی جنوبی (لذت متن)
خوب یاد داشت بعد از آن شب کذایی، عاصی و کلافه پناه برده بود به ناخدا و پرسیده بود “ناخدا چه جوری خوب و بد آدما رو تشخیص بدم!” و ناخدا گفته بود “نعوذبالله، مگه ما خداییم؟!… تشخیص خوب و بد آدما کار ما نیست، کار اون بالاییه! اونم به عمر ما و این دنیا قد نمی ده!” معترض گفته بود “ناخدا یه چی می گی ها! قربون اون بالایی، یعنی اگه ما بخوایم بفهمیم چی به چیه و کی بهمون راست می گه یا دروغ، باید صبر کنیم بمیریم و بریم اون دنیا؟!”… ناخدا هم جواب داده بود “جوون، اون بالایی محک برامون گذاشته! چشم آدما رو که نگاه کنی می تونی راست و دروغشونو بفهمی! خیر و شرشونو… اصلا می تونی تا ته دلشونو ببینی! برو نگاه چشم آدما کن! زبون بلده دروغ بگه، چشم فقط ادای دروغ گفتنو درمی آره!”… برگشته بود به تهران و مثل ابله ها حرف ناخدا را باور کرده و زل زده بود به چشمان سیاه او!… هی نگاهش کرده بود و با هر نگاه، دلش لرزیده بود و بندی بسته شده بود به پای باورهای خودش… باورش کرده بود! احمقانه، هم حرف های ناخدا را باور کرده بود هم ساده دلانه این دختر را!…