به زور گفتم هیچی نگو…فقط برو.
تا سرگرداندم،زانوهاش خم شد و روی برف ها افتاد.لحظه ای پاهام خشک شد، نگران از گوشه ی چشم حواسم بهش بود.سرش هم مثل زانوهاش خم شده بود.
طاقت نیاوردم.لب هام را محکم گاز گرفتم و مستاصل گفتم: پاشو وایسا…محکم باش…از مردای ضعیف متنفرم.
آرام سربلند کرد و چشم های سرخ و خیسش را به من دوخت.اگر یک لحظه دیگر می ماندم،من هم تا می شدم و بغضم می شکست.نگاهم را از چشم هاش کندم، به طرف ماشین رفتم و همه چیز تمام شد…