این بار قلب سوگند محکم تر تکان خورد. بند کیفش را فشرد و سوالی به او نگاه کرد: - دیشبو از حافظه ت پاک کن. هر چی دیدی خواب بود. دستی برایش تکان داد، سوار شد، یک دستی دنده زد، فرمان را گرفت و دور زد و دور شد. سوگند خودش را بغل زد و سمت خانه راه افتاد. سوالات مثل سیلی که سد مقابلش شکسته باشد، به ذهنش هجوم آورد: - آراد کیه؟ چرا اینجاست؟ چرا حاجی این قدر هواشو داره؟ چرا منو برده خونه شون؟ ایاز کیه؟ اون زخما برای چیه؟ جلوی در خانه بود. اخم کرد. لرزش بدنش دیوانه اش کرده بود. سرش را که بالا گرفت در خانه باز شد. حاج محسن متعجب توی چارچوب ایستاده بود.
حظ کردم از داستان دلم نمیخواست تموم بشه
کتاب خیل قشنگی بود. داتان سیر زیبا و همچنین ساده ای داشت؛ عشق زیبای بین یه دختر و پسری که تو عاششقی خامه و یه راز نهفته توی گذشتش داره. واقعا ارزش خوندن و داره.
فوق العاده بود توصیه میکنم حتما مطالعه کنید فقط مشکلی که داره هزینه بالا کتاب و نسخه الکترونیکشه
یه کتاب عاشقانه_خانوادگی که بعد اجتماعی کم رنگی هم داشت..البته از نظر من😊شاید یکی بخونه و بعد اجتماعیش براش زیاد باشه..دوست داشتم طنز بیشتری داشته باشه..در کل توقع بیشتری از این کتاب داشتم با توجه به تعریف هایی که شنیده بودم ازش