از اتوبوس که پیاده شد جای چیزی توی دلش خالی شده بود. فشارش افت کرده بود و به زور راه می رفت.احساس میکرد همه چیز را از توی مه میبینید.دستش را به دیوار گرفت تا روی زمین سقوط نکن چرا این همه ضعیف شده بود او که دختر مقاومی بود تا حالا توی عمرش از این غش و ضعف ها نکرده بود.توی دلش به خودش گفت: آخه تا حالا عشق و تجربه نکرده بودم.نمی دونستم چه درد بی درمونیه.