مدت ها بود که با گذر هر ساعت و دقیقه، غم تازه تری را می شناخت. زخم دوری از او؛ روز به روز کاری تر می شد اما مرهمی نداشت. گذر این روزمرگی ها خیلی نفس گیر شدیه بود. روزها عذاب آورتر از قبل سپری می کرد اما چاره ای جز کور شدن و ندیدن نداشت. دست روی سینه گذاشت. قلبش می تپید.هنوز برای او می تپید. خاطره ای دور در ذهنش پر رنگ شد. چشم هایش رابست. خاطره ها جان گرفت... .
سلام بسیار رمان جذاب و عالی بود ممنونم از نویسنده با ذوق و خلاق