داستان آغاز میشود، زمانی که باراد بهصورت اتفاقی درگیر یک موقعیت تنشآور در خیابان میشود و به مهرسا نجات میدهد، آنگاه متوجه میشوند که پیوندی ناخواسته بین دو خانوادهشان شکل گرفته است. در مراسم ترحیم پدربزرگ مهرسا، این دو جوان بهطور اتفاقی دوباره روبهرو میشوند و از این دیدار مبهوت میشوند. این دیدار ناگهانی نوازش عشق را در دلهای آنها بیدار میکند و با بیشتر شدن تعاملات بین دو خانواده، احساسات عمیقتری شکل میگیرد. اما در این داستان، همه چیز آنقدر ساده نیست، و همانطور که یکی از شخصیتهای داستان میگوید، چرخ زمان همیشه برای ما به تمامیت ما نمیچرخد.
در این کتاب، نویسنده به داستان انسانهایی میپردازد که به شیوهای عمیق و جذاب عشق را تجربه میکنند، اما به نادانی از حسادت و کینههای دیگران فرو میروند که منجر به تخریب و نابودی روابط و زندگیشان میشود. او دربارهی تصمیمگیریهای نادرست و عجولانه که میتوانند دیوارهای اعتماد را نابود کنند، نوشته است.
این کتاب دربارهی انسانیت و آثاری از خودگذشتگی میباشد که جان او را مجددا به دیگران هدیه میدهد. داستان دربارهی افراد عاشق است که گاها عشقشان آنقدر شدید و کورکورانه میشود که به عقل و منطق میپرسازد و آنها را به طناب پوسیدهای میکشاند که در چاه نادانی و جهالت سقوط کنند. همچنین این داستان دربارهی تعصبهای بیمورد است که انسانها را از یکدیگر دور میکند و به تبلیغات مخفیکارانه و نادرست انجامیده کارها ترتیب میدهد.
کتاب نبض عاشقی