با لبخند نگاهش کردم که هاج وواج و با لب هایی از هم باز مانده خیره ام مانده بود. گفتم:
ـ امتحان کن.
پره های بینی اش لرزیدند و گوشه ی چشم هایش سرخ شد. الکی خندید. سرخی بیشتر شد. کامل به طرفش برگشتم و گفتم:
ـ زن من شدی که غمباد بگیری؟
لب و دهان و چانه اش چین خوردند و اشک هایش راه افتادند. آورده بودمش اینجا که خودش را خالی کند. حتی اگر به قیمت بالاآوردن این چند روز زندگی نیمه مشترک جلوی چشم های خودم تمام شود. باز چرخیدم و این بار خدا را از ته دل فریاد زدم. چند بار پشت سر هم. فریاد دوم به سوم نرسیده بود که صدای خفیف و کم جانی از پشت سرم بلند شد. صدایی که کم کم گرم شد و جای فریادهای من را گرفت. دست هایم را داخل جیبم هایم مشت کردم و خدا می دانست فک منقبضم چه فشاری را تحمل می کرد. محکم خودم را گرفته بودم تا نچرخم و چهره اش را حین این تخلیه نبینم. اما وقتی بی هوا سرش با گریه ای که تمام نمی شد به کمرم چسبید، پلک روی هم فشردم و نفسم را بیرون فرستادم. با مکث چرخیدم. شک نداشتم که جز نیاز حمایتی از سر بی پناهی، هیچ حس دیگری در میان نیست. دست هایم را بالا آوردم و دور کتفش پیچیدم. نه آنقدر که در وجودم حل شود، نه آنقدر که از دستم لیز بخورد و دور بیفتد.