چرا انقدر تنهایی عارف؟ گلوی خودم از حجم "تنها"یی که به زبان آورده بودم، تیر کشید. انگار در کلام هم تنهاییاش آنقدر بزرگ بود که بهسختی از گلویم بیرون آمد. سکوت کرده بود. نه اینکه پیش از این حرف بزند، اما انگار سکوتکردن آدم ساکت هم با سکوت دائمیاش فرق داشت. پایش لحظهای متوقف شد. نگاهش خیرهام ماند. گفتم: دوست نداری با من حرف بزنی؟ زلزله افتاده بود به جان مردمک چشمهایش که قرار نمیگرفتند. پاهایش دوباره راه افتادند. نگاهش را از صورتم کند و کلاهش را باز پایین کشید. قدم جامانده را بلندتر برداشتم و همقدمش شدم. خیره به روبهرو، جوری که به گوشش برسد، گفتم: من امروز زده به سرم! از سرعت زیاد قدمهای او بود که خیلی زود به ماشینش رسیدیم. فرار انگار جز جدانشدنی شخصیتش شده بود؛ اما آدم که از خودش نمیتوانست فرار کند. خود آدم هرجا میرفت دنبالش بود. چسبیدهتر از سایه.