قلب ضعیفم رو مجاب کردم تا دست از تپیدن بردارد و آروم بگیره. برای اولین بار بعد از تمام سختی هایی که زمان زیادی از آن نمی گذشت من جمله ای شنیدم که خستگی تمام شب روزهای گذشته را از روی شانه ام برداشت. آروم تر بودم.نفسم کمتر میگرفت و قلبم را آرام تر می کوبید. .مچ دستم روی فشار خفیفی داد و زمزمهکرد میخوای بریم بیرون آب و هوایی عوض کنیم؟ مطمئن بودم خسته راهه .خاطره ی قدم زدن توی شب و روز گذشته برای به وقت دیگه. صورتم را عقب بردم و اشک هایم را پاک کردم.میرم چای دم کنم.
کتاب آخرین پر سیمرغ