از زمانی که به یاد دارم
انتخاب درست را بلد نبودم
یعنی اینطور بگویم
هر وقت برای خرید به بازار می رفتم
شاهکار به خرج
می دادم !
مثل برای خرید پیراهن که می رفتم؛
چشمم به پیراهن بر تن مانکن می خورد
هم رنگش را می پسندیدم هم طرحش را ؛
همان لحظه تصمیم به خریدش می
گرفتم و تمام…
به خانه که می رفتم تازه می فهمیدم
چه شاهکاری به خرج داده ام
پیراهن را تنم می کردم
گاهی برایم تنگ بود و گاهی بر تنم زار می زد!
اگر هم اندازه بود رنگش به پوست من نمی آمد
یعنی همیشه یک جای کار می لنگید
سعی می کردم با همه چیزش کنار
بیایم ولی چه کسی از دل من خبر داشت
چه کسی می دانست
که به اجبار به هم چسبیده ایم !