_برنامه کنیم بریم سفر؟
با پوزخند پرسیدم:
_فرار کنیم!؟ بریم شمال یا جنوب؟
طاق باز دراز کشید و بلندتر خندید ، دستی به ته ریشش کشید و خنده هایش که تمام شد ، دوباره به پهلو شد:
_منظورم از مسافرت ، اونی که تو فکر میکردی نبود !
گردنش را با سرپنچه هایش گرفت و اخی گفت. کمی سرش را تکان داد، دوباره زیر خنده زد و چشم هایش برف افتاد.
با صدای دلنشین خنده هاش گفت؛
محور شمال تا جنوب ، فقط از بالا تا پایین گردنت !
از شیطنش جا خوردم. حالتی بین تعجب و اخم بودم که پیشانی ام را بوسید :
_ نه نیازی چمدون ببندی ، نه نیازی مرخصی بگیری به سر میری و زودم برمی گردی، سفر کوتاه و مقرون به صرفه و ترافیکم که نیست..مسیر خلوته !