پلکهایم را به هم فشردم و قطرات اشک از لابلای مژه ها شره کرد. کی اینقدر اشک در چشمانم جمع شده بود؟ حرکت قطرات اشک را روی قوس گونه هایم حس میکردم... و من کجا شنیده بودند که در خواب تمام حواس غیر فعال هستند؟ نمیدانم چقدر گذشت. چشم هایم همچنان بسته بود و به صدای زوزهی بی امان باد گوش می دادم... نمی دانستم چه ساعتی از شبانه روز است.. نمیدونستم هوا تاریک است یا روشن شب است یا روز؟.
کتاب پاییزان