با سرتقی به پوریا نگاه کرد و گفت, اصلا همینه که هست، مگر قراره هرچی بگی بگم چشم ؟ خنده اش گرفت. اما خندهاش را پشت لبهایش نگه داشت. همین کارها را میکرد که روز به روز عزیزتر میشد. سیاه سوخته لجباز! همین که هستی پایبندم کرده دختر! اول صبح بهمن، وقتی آفتاب با بی حالی روی زمین پهن شد ، با سبد سیبهای قرمزش به استقبالش خواهد آمد. تمام صحبتهای قشنگش را که هزار بار درون آیینه کوچک جیبیاش تکرار کرده را درون صورتت لب خواهد زد. عاشقانهها که ساده نیستند. باید یک جهان میخواهمت، میحوام بگویی. آنوقت تمام دلیل شاعرانگی اولین صبح بهمن، تو می شوی !
کتاب بت سوخته