اشکی از گوشه چشم اش چکید. چقدر دلم میخواست سر روی شانهاش بگذارم عمیقا پلک روی هم بفشارم و رایحه خوشاینداش را تا ته ریههایم نفوذ کند، اما شدنی نبود. میترسیدم غرق آن ابعاد دوست داشتنی شوم. باز هم چشم بگشایم.ببینم نیست و باید چند ماه دیگر با درد نداشتنش زندگی کنم. کاش میشد من هم بدون هیچ واهمه و ترسی مثل خودش دلتنگی هایم را با او قسمت میکردم. ولی مگر میشود؟ تا میآمدم چیزی بگویم رفته بود و ماه ها جای خالیاش تکهتکه جانم را به یغما میبرد.
کتاب پریزاده ام