اسیر عطر غلیظ آغوشش می شوم که زیر گوشم پچ می زند
- برو خونه، میام با هم حرف می زنیم
و روی روسری ام را می بوسد.
شانه های خمیده ام را می گیرد، مرا از خودش جدا می کند و من هنوز خیره ی دو چشم تلخ قهوه ایش هستم.
پلک روی هم نمی گذارم تا لحظه ای تصویرش را از دست ندهم و او پلک روی هم می گذارد و از بین لب هایش نامم را به دلرباترین وجه ممکن زمزمه می کند
- باران جان!...برو!