...باد باز هم صورتش را قلقلک می داد و موهایش را به بازی گرفته بود. چشمهایش در تاریکی شب، روی جسمی در کنار ساحل دریا ثابت ماند، درست می دید، او بود که زانوهایش را در آغوش گرفته و به امواج دریا زل زده بود. همان جا ایستاد، دلش نمی خواست سکوت او را بر هم بزند، اما نیاز به در کنار او بودن و درد دل کردن به دلش چنگ انداخت. دوست داشت باز هم در کنار او بنشیند و از عسل حرف بزند و او صبورانه گوش دهد. البته این بار نه! این بار می خواست از خود او صحبت کند، از چشم های جذاب و از طنازی بی مانندش!