پونه بلند شد و به پشت پنجره رفت. آفتاب کاملا از آسمان رخت بر بسته بود و آسمان مملو از ابرهای تیره شده بود و با این که وسط روز بود به عصر بیش تر شبیه بود. نم نم باران شروع به بارش کرده بود و موج های سهمگین دریا با شدت خود را به ساحل می کوبیدند. زمان هنوز روی تکه سنگ بزرگی که کمی جلوتر از ساحل در میان آب های دریا قرار داشت نسشته بود و موهای بندش در زیر نم نم باران خیس و مرطوب شده بود. پونه هرچه تلاش کرد و طاقت مقاومت نداشت هزاران چهره در ذهنش به وجود آمده بود... .