ونوس دختر زیبا و نازپرورده ی خانواده ای ثروتمند، پس از قبولی در رشته فیزیک محض دانشگاه یزد و ثبت نام در دانشگاه، همراه با دوستش پریسا برای شرکت در کلاسهای خود، به وسیله ی قطار راهی یزد می شود. بچه های تیم ملی بسکتبال نیز برای شرکت در مسابقه ای مهم و بعد از آن اعزام به تورنتو برای مسابقات المپیک همسفر آن ها هستند.
حداقل یک ساعت و نیم تا یزد مانده است که قطار می ایستد و مسئولین خبر از آمدن گردبادی ویران کننده و توقف به مدت دو روز در این مکان می دهند. این درحالی است که ونوس و بچه های تیم بسکتبال باید حتما تا فردا خودشان را به یزد برسانند. پس از پرس و جوی بسیار صاحب قهوه خانه ای که در همان نزدیکی است قول رساندن آن ها به یزد را به شرط گرفتن مبلغ بالایی پول می دهد. نیم ساعت بعد ونوس، پریسا، تیم ملی بسکتبال و چند نفر دیگر سوار بر مینی بوس از مسیری کویری و ناشناخته راهی یزد می شوند. رهام، یکی از بچه های تیم که به خاطر زیبایی چهره اش حسابی به خود مغرور است پس از دیدن بی محلی های ونوس، عزمش را برای شکار او به کار می گیرد اما چیزی جز بی توجهی عایدش نمی شود. در میانه ی مسیر و در شرایطی که همه ی مسافرین خوش و خرم اند، گردوغبار غلیظ و خطرناکی که خبرش را داده بودند، به سراغشان می آید. مینی بوس معلق می زند و واژگون می شود. حال همه ی مسافران در بیابانی که انتها ندارد گیر افتاده اند. در این اوضاع و شرایط نابسامان هم رهام به فکر عاشق کردن ونوس همانند دیگر دختران است. اما خیلی زود متوجه می شود که او با همه ی دخترانی که تا به امروز ملاقات کرده است، فرق می کند.