دستش را گرفت و فشار داد. انگار تمام این هجده سال مثل آن لحظه زنده نبوده و نفس نکشیده بود. چنان شوق و کیف و استرسش قاطی شده بود که پاهایش هم راه رفتن یادشان رفته بود. انگار زمان و مکان بی کیفیت ترین تعریف های جهان هستی بودند، وقتی کسی صمیمیتش ساده و سالم بود و هیچ خاطره ی تلخی از گذشتهف هیچ درد و غمی هر لحظه زهر به صمیمیتش نمی پاشید. انگار دنیا خوب تر از آن بود که فیروزه اعتمادی از آن خاطره داشت؛ فیروزه اعتمادی پشت سد اتفاقات امشب، درست دو ساعت و پانزده دقیقه پیش.