زنی که سرزمین باغ زندگی اش را خودش میساخت. مثل هزاران زن دیگر به همه ی در خت ها خودش آب میداد و شاخ و برگ اضافه ی همه ی تهدیدها و اشتباهات را آرام هرس می کرد. در باغ وجوش پیش می رفت نه منتظر باغبان بود نه خورشید درخشانی که به نهال کم جان جسمش بتابد و سایه ی کشدار عصر باستانی اش باشد. سرزمین هزاران نهال های بی سایه
اگر آخر دنیاست پس چرا تمام نمیشود؟ چرا پایین پرتاب نمیشود؟ چرا این حجم درد را حس میکند؟ یک نفر این جا به قصد کشتن مینویسه خواب نمیبرد مرا… مرگ نمیدرد مرا… این کتاب آدمو غرق میکنه… ممنونم از نویسنده خوبش❤️🌱