من چیزی جز دوچرخه ام ندارم که همین حالایش هم قراضه و کهنه است و بعدها هم اگر پولی دستم بیاید خرج خریدن زمین به دردبخوری می شود که اموراتمان با آن بگذرد. چاره ای نیست. نه شیوۀ زندگی کردنم دست خودم است نه شکل مردنم. حالا که بزرگ شده ام، دیگر خیلی برایم مهم نیست زندگی ام چطور می گذرد. آدم به همه چیز عادت می کند. اما مردن غم انگیزتر است، چون آدم نمی خواهد بمیرد و وقتی که بمیرد دیگر مرده. باید حداقل بتوانیم شکل مردنمان را انتخاب کنیم. وقتی تحمل زندگی برایم خیلی سخت می شود، به خودم می گویم که امروز و فردا اوضاع بهتر می شود. می دانم حرفم بی معنی است، ولی باز بگویی نگویی باورش می کنم اما مرگ که به سراغمان می آید، می دانیم که این دیگر همیشگی است.
کتاب تاثیر گذاریه. از اونا که دلت نمیخواد یه خط ازش نخونده بمونه. هنرمندانه ترجمه شده
فقط میتونم بگم خیلی قشنگ بود، طفلک گالا، الان خیلیییی بیشتر شرایط مهاجرای افغان رو درک میکنم، منم همیشه مدرسه غیردولتی رفتم از ترس اینکه بچههای مهاجر نباشن ولی الان میبینم طفلیا چقدر سخته براشون زندگی تو کشور غریب، اونم وقتی مجبور شون مهاجرت کنن.
فقط میتونم بگم خیلی قشنگ بود، طفلک گالا، الان خیلیییی بیشتر شرایط مهاجرای افغان رو درک میکنم، منم همیشه مدرسه غیردولتی رفتم از ترس اینکه بچههای مهاجر نباشن ولی الان میبینم طفلیا چقدر سخته براشون زندگی تو کشور غریب، اونم وقتی مجبور شون مهاجرت کنن.
سرتاسر درد بود این کتاب. خوندنشم درد داشت. آخه چرا این زندگی لعنتی نمیخواد روی خوش به بعضیا نشون بده؛ چرا اینقدر پستی و بلندی داره؛ عدالت چی میشه پس؟! خدا کجاست! اگه وجود داره؟ شاید بقول نیچه مرده، شایدم خواب رفته.
یک کتاب فوق العاده زیبا و دلنشین . اونقدری که حقشه دیده نشده متاسفانه
انقدر این داستان واقعی و پرکشش نوشته شده که من احساس میکردم تَرک دوچرخهی گالا نشستم و دارم مو به موی این ماجراها رو خودم میبینم. بیشتر کتاب در مورد افکار پراکندهی گالا و اون چیزاییه که از بچگی به خاطر فقر سر خودش و خانوادهش اومده. حتی وقتی که با تلاش و پشتکار میتونه به دبیرستان بره، بازم به خاطر لباسهای کهنه و زشتش مورد تمسخر قرار میگیره. گالا روراست و صادقه، و تمام نقطهضعفهاش رو برای خواننده آشکار میکنه و این صداقت باعث میشد فکر کنی داری به حرفای دوست نزدیکت گوش میدی. آخر کتاب یه غافلگیری بزرگ داره که مخاطب رو شوکه میکنه. که البته من توی فصلهای اول تونستم حدس بزنم اون اتفاق رو.
با این که داستان از زبان یک دختر ۱۴ ساله روایت میشود، لحن راوی بیشتر مناسب یک خردسال است تا یک نوجوان (مثل استفاده فراوان از جملات خیلی کوتاه کودگانه) و این امر در سرتاسر داستان توی ذوق خواننده میزند و به نظرم بر روی رنج عمیقی که محور موضوعی داستان است، سایه تصنعی بودن میاندازد.
کودکانه نباشه حرف زدن بچه ۱۴ ساله وسط قرن بیست که پناهنده هم هست و تنهاست؟ «رنج عمیقی که محور داستان است» اتفاقا تصنعیه. توی ذوق آدمای خوشذوق نمیزنه این داستان