کتاب جانم باش

Janam Bash
کد کتاب : 60733
شابک : 978-6227361100
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 495
سال انتشار شمسی : 1403
سال انتشار میلادی : 2021
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 10
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب جانم باش اثر منیر مهریزی مقدم

"جانم باش" رمانی حدودا پانصد صفحه‌ای به قلم "منیر مهریزی مقدم" است که انتشارات شادان آن را به چاپ رسانده است.
گاهی در زندگی یک شخص، مواردی خودنمایی می‌کند که با وجود رخ ندادن، قدرتشان دقیقا به اندازه‌ی حادثه‌ای است که اتفاق افتاده است. مواردی که همچون خوره به جان ذهن می افتد و آرام آرام آن را می‌جود و روان را متلاشی می‌کند. جنس این اتفاق، اگر با عذاب وجدان و ناراحتی همراه باشد، ضربه‌اش دو چندان است و می‌تواند جوانی را پیر کند. دقیقا از لحظه‌ای که این رویداد شوم در گوشه‎ای از ذهن جا خوش می‎کند، دیگر رنج، تنها پدیده‌ای احساس شدنی نیست، بلکه رنج خود زندگی است. دیگر نمی‎توان ثانیه‌ای را بدون رنج کشیدن گذراند و آب خوشی را از گلو پایین فرستاد. "منیر مهریزی مقدم"، چنین حادثه‌ای را به خوبی در رمان "جانم باش" توصیف کرده است.
نویسنده در عین حال که به وصف یکی از احساسات پیچیده و گنگ بشری دست زده است، اثر را چنان ساده و دلپذیر به نگارش درآورده که گویی خواننده خود این تجربه را زندگی می‌کند. "جانم باش" قصه‌ی فردی است که در زندگی مشترک خود، تجربیات زیادی را پشت سر گذاشته است. رمان با ماجرای زندگی دو دختر به نام‌های محیا و مرسده شروع می‎شود. هر دوی این دخترها، پس از اینکه در کنکور سراسری، موفق شده‌اند دانشگاه تهران قبول شوند، به همراه خانواده‌ی خود راهی تهران می‌شوند و در صدد هستند تا خانه‌ای اجاره کنند. اما این همه‌ی ماجرا نیست و "منیر مهریزی مقدم"، با این اثر به خواننده، دیدی تازه ارائه می‎کند که نظر او را نسبت به تاثیراتی که تصمیم‌گیری‌های شخصی‌اش بر زندگی خود و بقیه می‌گذارد، دگرگون می‌کند.

کتاب جانم باش

منیر مهریزی مقدم
متولد سال 1347 در شهرستان سبزوار (خراسان رضوی) و فرزند هفتم یک خانواده پرجمعیت و صمیمی هستم: 6 خواهر و 3 برادر. پدر مرحومم راننده کامیون بود و مادر مهربان و زحمتکشم خانه دار (که البته ایشان در قید حیات هستند).از دوران کودکی فقط بازی های پرتحرک ( و البته بدون کامپیوتر! ) را به یاد دارم که هنوز از یادآوری و مرور آنها لذت می برم.از ابتدای ورود به کلاس اول ابتدایی، با علاقه خاصی به ادبیات، خصوصا املاء و انشاء در سال های بالاتر توجه کردم. با یادگرفتن حروف، در هر جا چشمم کار می کرد جمله سر هم می کر...
قسمت هایی از کتاب جانم باش (لذت متن)
با نگاهی به چهره های معصوم و خسته پسربچه هایی که در صورت تک تکشان کیان را می دیدم به خود آمده و در انتها باز هم حق طلبانه دادگاه را به نفع خودم تمام کردم. شخصیت من و بیتا با هم فرق می کرد. امین حق نداشت ما را با هم مقایسه کند و باعث دلشکستگی ام شود. آن قدر که بعد آن همه مدارا تقاضای طلاق کنم. ذهن خسته ام یاری نمی داد. از بچه ها خواستم دفترهایشان را برای نمره دادن با هم عوض کنند و آخر سر هم مبصر کلاس نمره ها را وارد دفتر کرد. کنکاش در زندگی عمارلو بدجور درگیرم کرد. در یکی از تقاطع ها با بوق ماشین های پشت سر از جا پریدم… به دستهای حلقه شده ام روی فرمان نگاهی انداختم. هرچه امروز داشتم از امین بود و اعتماد به نفسی که می داد. او بود که مرا وادار به درس خواندن مجدد کرد. با تشویق او دانشگاه شرکت کردم. اشکهای خشکیده با نسیم خنک ظهر بارانی اردیبهشت ماه پوست صورتم را شکننده کرده بود. آن همه مدارا برای رسیدن به خوشبختی و در انتها روح لطیف سرکوب شده انصاف نبود. قناعت احمقانه کار دستم داده بود. نباید به زبان می آوردم که به نیمی از قلبش راضی هستم. اشتباه از خودم بود که به یک روح اجازه جولان دادن در زندگی ام دادم. کم توقعی من امین را طلبکار کرده بود! به عمارلو خندیده بودم. کسی که به سرعت خودش را به خانه گرمش رسانده و خوشبختی را در آغوش داشت. برخلاف من که دمغ و خالی از انرژی دکمه آسانسور را می فشردم و برای رسیدن به خانه خالی و بی روح عجله ای نداشتم. میلی به خوردن غذای یخ زده فریزی در هوای بارانی نبوده و خستگی دلمردگی فقط خواب می طلبید برای دوری از افکار آزاردهنده هجوم آورنده! کیف از سرشانه روی بازویم افتاده بود. قبل از باز شدن در آسانسور دست به کیف آویزان بردم و دسته کلیدم را بیرون کشیدم.