این عکس را خوب یادم هست. وقتی گرفتمش ۳۲ سالم بود و به تازگی از طرف یک هفته نامه خارجی که کمتر از یک ماه بود استخدامم کرده بودند به کرانه غربی فرستاده شده بودم . در گورستان بودیم . هوا داغ بود و من سرم را با دستمالی که از گرجستان خریده بودم پوشانده بودم . داشتند مرد جوانی را خاک می کرند. از میان جمعیت زنی تنومند با لباس هایی که به وضوح از دیگران زیباتر با گریه به طرف جسد دوید؛ اما چند مرد جلویش را گرفتند. او نتوانست وارد قبر شود و هرچه تلاش کرد رهایش نکردند. کمی بعد آرام شد . دستهایش را بالا برد و چیزهایی به عربی رو به آسمان گفت و با شدت بیشتر گریه کرد قبر شود تازه یادم آمد که از او عکسی نگرفته ام تمام این مدت نماشایش کرده بودم . چطور ممکن بود ؟ من که پیش از این از دسته ای سرباز مشتعل که در بنگلادش به طرف رودخانه می دویدند عکس گرفته بودم. چطور برنده مسابقه سالیانه عکاسی جنگی یادش رفته بود تا از تصویری تا این اندازه تأثیر گذار عکس بگیرد ؟ دوربین را بالا بردم و با تردید دکلانشور را چند بار فشار دادم . زن متوجه من شد . همان کاری را کرد که از وقوعش می ترسیدم. با خشم به سوی من دوید . در راه چند سنگ ریزه از روی زمین برداشت و به طرف من پرتاب کرد . کسی جلویش را نگرفت .
رمان فوق العاده و هیجان انگیزیه و نسبت به سایر کارهای مهام میقانی، میشه گفت پختهتر و قویتر هست از پیچش داستانی و شخصیت پردازی تا پیشداستان و فلش بک هایی که در طول زمان میزنه، حتما بخونید و به زیاد بودن صفحات توجهای نکنید چون اصلا حوصله سر بر نخواهد بود