با نسیم ملایمی که به صورتم خورد بیدار شدم؛ اتاق از عطر بهار نارنج آکنده بود؛ آفتاب صبح با گرمای دلنشینی از پنجره های کوچک و رنگارنگ اتاق می گذشت و به دست و صورتم می تابید. با خوشی نفس عمیقی کشیدم و باقی لحافی را که رضا داشت دور خود می پیچید، با پا پس زدم.
لکه های رنگارنگ نور که از شیشه های رنگی اتاق می گذشتند، روی گچ بریهای سقف بازی شیرینی را اغاز کرده بودند.