حیوان همچنان که گیج و منگ افتاده بود یک قطره خون توید هانش آمد. مدتی طول کشید تا به یاد آورد که چه اتفاقی افتاده است. هر عضله ای از عضلات بدنش درد می کرد و او ناچار تلاش فوق العاده ای کرد تا توانست بلند شود و روی پاهایش بیاستد و نگاهش را که هنوز مغشوش بود میزان کند. ناله خشکی از گلولش بیرون زد و تا انجا که برایش مقدور بود خود را تا پیش صاحبش کشید و آهسته نالید. مرد چشمان خود را که سایه مرگ بر آنها افتاده بود گشود و با صدایی که به زحمت شنیده می شد فرمان داد: بکش، او را بکش..
داستان جذابی داشت
داستان جذاب و گیرایی داشت شخصیت پردازی هر دو شخصیت اصلی داستان جالب بود روایت داستان کشش درگیر کننده ای داشت ترجمه اقای محمد قاضی زیبا و خواندنی بود