وقتی وارد کوچه شدم حال عجیبی داشتم، با پا گذاشتن به داخل کوچه تمام خاطرات فتنه برام زنده شدن، کوچه تاریک بود، تاریک و خوف انگیز! وای ساغر، من الان همون جایی هستم که تو زندگی می کردی، ثانیه ای نگذشت که مو به تنم راست شد و به خود لرزیدم و صورتم از اشک خیس شد! فتنه رو دیدم که عصبانی و گریان، گیس بریده شده اش رو به دست گرفته و داره به سمت خونه ی مونس می ره! فتنه رو دیدم که خسته از بدجنسی های مونس داره از خونه اش بیرون میاد و به سمت مسجد می ره! با دیدن اون پله گریه ام به هق هق تبدیل شد، فتنه رو دیدم که ترسان و لرزان از پشت سایه های تاریک رد می شه تا به خونه برسه! فتنه رو دیدم که در مقابل نگاه شماتت بار همسایه ها سرافکنده می گذره! زانوانم سست شد و همون جا روی خاکی کوچه نشستم، نکنه فتنه مرده باشه؟! نکته دیگه تو این دنیا نیست؟! چرا من می بینمش خدایا؟! اگه زنده ست پس چرا من می بینمش؟
به جرات میتونم بگم یکی از بهترین کتاب هایی بود که خوندم
کاملا قبول دارم