در دیالکتیک بدن و کلانشهر، کلانشهر و ماشینهای آن تمامیت خود را به بدنی منتقل می کنند که هرگز به دنبال تمامیت نبوده است، بلکه پیوسته در طلب فقدان، شدن، گشودگی به روی جهان و رهایی است. اگر به عمیقترین لایههای زندگی خود رجوع کنیم، خواهیم دید چیزی که ما میخواهیـم و آرزو میکنیم، گشــودگی به روی جهـان بـه جـای فروبستگی نسبت به آن، شدن پیوسته به جای سکون، و شور و هیجان به جای کرختی و افسردگی در حیات است. نه تمامیت، نه کلیت، نه سلطه و نه توقیف جریان زندگی، هیچکدام با حیات بدن مناسبتی ندارند. مسئلۀ اساسی حیات بدن در کلانشهر این نیست که کلانشهر تمامیتی را عرضه میکند که مطلوب بدن ساکن در کلانشهر نیست، بلکه ایـن است که بـدن اسـاسـا طالـب تمـامیـت نیسـت، زیــرا دچار فقدان، و خواهان آن است که این فقدان در حالت اصلیاش باقی بماند. تمامیت چیزی نیست که بدن را به سبب فقدانش سرزنش کنیم، زیرا تمامیت هرگز جزو ذات بدن نبوده است. همین فقدان منبع گشودگی، حرکت و شدن پیوستۀ بدن است؛ حرکتی که هر گونه تمامیتی، از جمله تمامیت کلانشهر، مانع آن است.
کتاب حیات کلانشهر و حیات بدن